كشتي پهلو گرفته


عمر گفت:                                             

ــ نشد، اينطور نمي‌شود، نبش قبر خواهيم كرد، همة قبرها را خواهيم شكافت، جنازة دختر پيامبر را پيدا خواهيم كرد، بر او نماز خواهيم خواند و دوباره... خبر به على رسيد. همان على كه تو گاهى از حلم و سكوت و صبوري‌اش در شگفت و گاهى گلايه‌مند مي‌شدى، از جا برخاست، همان قباى زرد رزمش را بر تن كرد، همان پيشانى بند جهاد را بر پيشانى بست، شمشيرى را كه به مصلحت در غلاف فشرده بود، بيرون كشيد و به سمت بقيع راه افتاد.
تو به يقين ديدى و بر خود باليدى اما كاش بر روى زمين بودى و مي‌ديدى كه چگونه زمين از صلابت گامهاى على مي‌لرزد.
وقتى به بقيع رسيد، بر بالاى بلندى ايستاد ـ صورتش از خشم، گداخته و رگهاى گردنش متورم شده بود ـ فرياد كشيد:
ــ واى اگر دست كسى به اين قبرها بخورد، همه‌تان را از لب تيغ خواهم گذراند.
عمر گفت:
ــ اى ابوالحسن بخدا كه نبش قبر خواهيم كرد و بر جنازة فاطمه نماز خواهيم خواند. على از بلنداى حلم فرود آمد، دست در كمربند عمر برد، او را از جا كند و بر زمين افكند، پا بر سينه‌اش نهاد و گفت:
ــ يا بن السوداء! اگر ديدى از حقم صرفنظر كردم، از مثل تو نترسيدم، ترسيدم كه مردم از اصل دين برگردند، مأمور به سكوت بودم، اما در مورد قبر و وصيت فاطمه نه، سكوت نمي‌كنم، قسم بخدايى كه جان على در دست اوست اگر دستى به سوى قبرها دراز شود، آن دست به بدن باز نخواهد گشت، زمين را از خونتان رنگين مي‌كنم.
عمر به التماس افتاد و ابوبكر گفت:
اى ابوالحسن ترا به حق خدا و پيامبرش از او دست بردار، ما كارى كه تو نپسندى نمي‌كنيم.
على، شوى باصلابت تو رهايشان كرد و آنها سرافكنده به لانه‌هايشان برگشتند و كودكانى كه در آنجا بودند چيزهايى را فهميدند كه پيش از آن نمي‌دانستند... راستى اين صدا، صداى پاى على است. آرام و متين اما خسته و غمگين. از اين پس على فقط در محمل شب با تو راز و نياز مي‌كند.